وقتی گوشه کاغذ های کتابت را تا می زدی
گمان کردم ...این فقط تویی ، که
گوشه کاغذ هایت را تا می زنی
...اما
کتاب هایی هدیه گرفتم که گوشه آنها تا شده بود
و من
گوشه ای از خاطراتم تا خورد
باران که بزند
تازه آسمان میشود عین این دل من
بیستاره و مهآلود
آنوقت این دل بیهمراه
میخواهد که بخواند
نمناک، چون نوای باران
میخواهد که آواز در آواز باران بیفکند
چندان که آسمان هم
نداند این نوا از کدامین برآمده
بهگاه رعد اما
میکند این دل
که شهرآشوب نمیداند